نرگس
با همان چشمی که می زد زخم ، مرهم می فروخت
زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت
زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر
مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت
در تمام سالهای رفته بر ماروزگار
مهربانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت
بوی عشق
شهرآرزوها
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است!
زمین و آسمانم نور باران است!
کبوتر های رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند.
صفای معبد هستی تماشایی است:
ز هر سو،نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد
جهان در خواب
تنها من، دراین معبد ، در این محراب:
دلم می خواست بند از پای جانم باز می کردند
که من، تا روی بام ابر ها پرواز می کردم،
از آنجا ، با کمند کهکشان ، تا آسمان عرش می رفتم
در آن در گاه ، درد خویش را فریاد می کردم!
که کاخ صد ستون کبریا لرزد!
مگر یک شب از این شب های بی فرجام،
ز یک فریاد بی هنگام
ــ به روی پرنیان آسمان ها ــ خواب در چشم خدا لرزد!
دلم می خواست:دنیا رنگ دیگر بود
خدا،با بنده هایش مهربان تر بود
از این بیچاره مردم یاد می فرمود!
دلم می خواست زنجیری گران،
از بار گاه خویش می آویخت
که مظلومان، خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه می کردند.
چه شیرین است:وقتی بی گناهی داد خود را
از خدای خویش می گیرد.
چه شیرین است، اما من ،
دلم می خواست :اهل زور و زر ناگاه !
ز هر سو راه مردم را نمی بستند و
زنجیر خدا را بر نمی چیدند!
دلم می خواست: دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم می خواست : مردم ، در همه احوال با هم آشتی بودند.
طمع در مال یکدیگر نمی کردند.
کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند،
از این خون ریختن ها، فتنه ها ، پرهیز می کردند،
چو کفتاران خون آشام، کمتر چنگ و دندان تیز می کردند!
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است
چه شیرین است وقتی ، آفتاب دوستی،
در آسمان دهر تابنده است.
چه شیرین است وقتی، زندگی خالی ز نیرنگ است.
فریدون مشیری
دعایم کن
دعایم کن
کوچه
اثر: فريدون مشيری
بی تو مهتاب شبی از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه که بودم،
در نهان خانه ی جانم گل ياد تو درخشيد.
باغ صد خاطره خنديد،
عطر صد خاطره پيچيد:
يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم.
پرگوشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم.
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم.
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام.
...
يادم آيد تو به من گفتی: از اين عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر اين آب نظر کن!
آب، آيئنه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است!
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی ازين شهر سفر کن!
با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پرزد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی! من نه رميدم نه گسستم.
باز گفتم که تو صيادی و من آهوی دشتم!
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم!
حذر از عشق ندانم. سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
...
يادم آيد که دگر از تو جوابی نشيندم.
پای در دامن اندوه کشيدم.
نگسستم، نرميدم...
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم!
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم!
نه کنی از آن کوچه گذر هم!...
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...
فريدون مشيری
لیلی ومجنون
بی وضو در کوچه لیلی نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست، آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ، من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگت پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درد عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.
ای وای مادرم-استادشهریار
زیبا ترین شعری که از مادر می شناسم ؛
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فكر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر كنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر كار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا به هم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل كوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
كفش چروك خورده و جوراب وصله دار
او فكر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است كوچه ها
او از میان كلفت و نوكر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد
آمد كه پیت نفت گرفته به زیر بال
هر شب در آید از در یك خانه فقیر
روشن كند چراغ یكی عشق نیمه جان
او را گذشته ای است ، سزاوار احترام :
تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یكی دادگستری است
اینجا به داد ناله مظلوم می رسند
اینجا كفیل خرج موكل بود وكیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در باز و سفره پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند
یك زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف می دهم كه پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزی كه مرد ، روزی یكسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یك چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و كله می زند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو كنار
كفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می پزد
او مرد و در كنار پدر زیر خاك رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود
بسیار تسلیت كه به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمی شود .
پس این كه بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من كشید
لیوان آب از بغل من كنار زد ،
در نصفه های شب .
یك خواب سهمناك و پریدم به حال تب
نزدیك های صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،
راز و نیاز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
كانون مهر و ماه مگر می شود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد به عشق
او با ترانه های محلی كه می سرود
با قصه های دلكش و زیبا كه یاد داشت
از عهد گاهواره كه بندش كشید و بست
اعصاب من بساز و نوا كوك كرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده كاشت
وانگه به اشك های خود آن كشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنج سال كرد پرستاری مریض
در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه كرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریض خانه ، به امید دیگران
یك روز هم خبر : كه بیا او تمام كرد .
در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود
پیچید كوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط كج و كوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یكی نماز
یك اشك هم به سوره یاسین من چكید
مادر به خاك رفت .
آنشب پدر به خواب من آمد ، صداش كرد
او هم جواب داد
یك دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد كه مادره از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه باغی نشسته بود
شاید كه جان او به جهان بلند برد
آنجا كه زندگی ، ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ، كه بدرقه اش می كند به گور
یك قطره اشك ، مزد همه زخم های او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مباركت .
آینده بود و قصه بی مادری من
ناگاه ضجه ای كه بهم زد سكوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاك
خود را به ضعف از پی من باز می كشید
دیوانه و رمیده ، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان كوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو
می آمدیم و كله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می كنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم
خاموش و خوفناك همه می گریختند
می گشت آسمان كه بكوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهكار من سیاه
وز هر شكاف و رخنه ماشین غریو باد
یك ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید :
تنها شدی پسر .
باز آمدم به خانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه كنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده كرد ولی دلشكسته بود :
بردی مرا بخاك كردی و آمدی ؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم
سروده : استادمحمد حسین شهریار
هفت شهرعشق عطار
وادي اول: طلب
· ملک اينجا بايدت انداختن در ميان خونت بايد آمدن چون نماند هيچ معلومت به دست چون دل تو پاک گردد از صفات تافتن گيرد ز حضرت نور ذات
· ملک اينجا بايدت درباختن وز همه بيرونت بايد آمدن دل ببايد پاک کردن از هرچه هست تافتن گيرد ز حضرت نور ذات تافتن گيرد ز حضرت نور ذات
وادي دوم: عشق
· کس درين وادي بجز آتش مباد عاشق آن باشد که چون آتش بود عاقبت انديش نبود يک زمان درکشد خوش خوش بر آتش صد جهان
· وان که آتش نيست عيشش خوش مباد گرم رو و سوزنده و سرکش بود درکشد خوش خوش بر آتش صد جهان درکشد خوش خوش بر آتش صد جهان
وادي سوم: معرفت
· چون بتابد آفتاب معرفت هر يکي بينا شود بر قدر خويش سر ذراتش همه روشن شود مغز بيند از درون نه پوست او خود نبيند ذره اي جز دوست او
· از سپهر اين ره عالي صفت بازيابد در حقيقت صدر خويش گلخن دنيا بر او گلشن شود خود نبيند ذره اي جز دوست او خود نبيند ذره اي جز دوست او
وادي چهارم: استغنا
· هفت دريا يک شَمَر اينجا بود هشت جنت نيز اينجا مرده اي است هفت دوزخ همچون يخ افسرده اي است
· هفت اخگر يک شرر اينجا بود هفت دوزخ همچون يخ افسرده اي است هفت دوزخ همچون يخ افسرده اي است
وادي پنجم: توحيد
· رويها چون زين بيابان درکنند گر بسي بيني عدد، گر اندکي چون بسي باشد يک اندر يک مدام آن يک اندر يک ، يکي باشد تمام
· جمله سر از يک گريبان برکنند آن يکي باشد درين ره در يکي آن يک اندر يک ، يکي باشد تمام آن يک اندر يک ، يکي باشد تمام
وادي ششم: حيرت
· مرد حيران چون رسد اين جايگاه گر بدو گويند"مستي يا نه اي؟ در مياني يا بروني از ميان؟ فانيي يا باقيي يا هردويي؟ گويد:"اصلا مي ندانم چيز من عاشقم اما ندانم بر کيم ليکن از عشقم ندارم آگهي هم دلي پر عشق دارم هم تهي"
· در تحير ماند و گم کرده راه نيستي گويي که هستي يا نه اي؟ برکناري يا نهاني يا عيان؟ يا نه اي هردو ، تويي يا نه تويي؟" وان "ندانم" هم ندانم نيز من نه مسلمانم نه کافر پس چيم هم دلي پر عشق دارم هم تهي" هم دلي پر عشق دارم هم تهي"
وادي هفتم: فقر و فنا
· بعد از اين وادي فقر است و فنا عين وادي فراموشي بود گنگي و کري و بيهوشي بود
· کي بود اينجا سخن گفتن روا گنگي و کري و بيهوشي بود گنگي و کري و بيهوشي بود
کلام زیبا
2-لذت داشتن یه دوست خوب توی یه دنیای بد، مثل خوردن یه فنجون قهوه گرم زیر برفه. درسته که هوا رو گرم نمی کنه، ولی آدمو دلگرم می کنه.
3-دوست داشتن را بايد از دختر بچه ها ياد گرفت. آنها در مقابل محبتي كه به عروسك خود مي كنند از او انتظار محبت متقابلي ندارند آنها بدون هيچ توقعي عروسكشان را دوست دارند و دوست داشتن واقعي يعني همين.
جملات زیبا
رباعیات وحشی بافقی
سخنان حکمت آمیز
توانگری به هنر است نه به مال و بزرگی به عقل است نه به سال. (سعدی)
به جای ایراد گیری , چاره اندیشی کنید. (هنری فورد)
انسان مولود شرایط نیست,بلکه شرایط ,مخلوق انسانند. ( بنیامین دیزراییلی)
کسی که خود را گرامی دارد,دنیا در نزد او خوار است.(امام سجاد)
کسی که به زبان طلب آمرزش نکند ودردل ازگناهان خودپشیمان نباشدخویشتن رامسخره کرده است(امام رضا)
روح در جسدآدمی همانند معنی در لفظ است. (حضرت علی)
آهسته حرکت کن و از بی حرکت ایستادن برحذر باش. (مثل چینی)
حقی که زیان رساندبهتر است از باطلی که خشنود سازد.( امام علی)
اگر میخواهی راز تورا دشمن نداند, به دوست مگو.(انوشیروان)
تصحیح نکردن اشتباه ؛ اشتباه دیگری است.(کنفوسیوس)
دروغگو دروغ نمیگوید,مگر به سبب حقارتی که در اوست.( رسول اکرم)
مردبزرگ همیشه آرام است و مرد کوچک همیشه مضطرب.(کنفوسیوس)
دوستی با همه کس انسان را ازصداقت باز میدارد.(بتیاگرای)
گرفتاری و مشکلات را بخش جداناپذیر زندگی بدانید.(ان لاندرز)
سخنان زیبا
که هميشه ترس از ترکيدن آن لذت داشتن آن را از بين ميبرد
*
شاد بودن تنها انتقامي است که ميتوان از دنيا گرفت ، پس هميشه شاد باش
*
امروز را براي ابراز احساس به عزيزانت غنمينت بشمار
شايد فردا احساس باشد اما عزيزي نباشد
*
کسي را که اميدوار است هيچگاه نا اميد نکن ، شايد اميد تنها دارائي او باشد
*
اگر صخره و سنگ در مسير رودخانه زندگي نباشد
صداي آب هرگز زيبا نخواهد شد
*
بيا لبخند بزنيم بدون انتظار هيچ پاسخي از دنيا
*
باد مي وزد
ميتواني در مقابلش هم ديوار بسازي ، هم آسياب بادي
تصميم با تو است
*
خوب گوش کردن را ياد بگيريم
*
گاه فرصتها بسيار آهسته در ميزنند
*
وقتي از شادي به هوا ميپري ، مواظب باش کسي زمين رو از زير پاهات نکشه
*
انتخاب با توست ، ميتواني بگوئي : صبح به خير خدا جان
يا بگوئي : خدا به خير کنه ، صبح شده
( وين داير )
*
اگر در کاري موفق شوي ، دوستان دروغين و دشمنان واقعي
بدست خواهي آورد
*
زندگي کتابي است پر ماجرا ، هيچگاه آن را به خاطر يک ورقش دور نينداز
*
مثل ساحل آرام باش ، تا مثل دريا بي قرارت باشند
*
جائي در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چيز هست
*
يک دوست وفادار تجسم حقيقي از جنس آسماني هاست
که اگر پيدا کردي قدرش را بدان
*
فکر کردن به گذشته ، مانند دويدن به دنبال باد است
*
آدمي ساخته افکار خويش است ، فردا همان خواهد شد که آنروز به آن مي انديشد
*
براي روز هاي باراني سايه باني بايد ساخت / براي روزهاي پيري اندوخته اي بايد داشت
*
براي آنان که مفهوم پرواز را نميفهمند ، هر چه بيشتر اوج بگيري کوچکتر ميشوي
*
فرق است بين دوست داشتن و داشتن دوست
دوست داشتن امري لحظه ايست
ولي داشتن دوست استمرار لحظه هاي دوست داشتن است
*
علف هرز چيه؟؟!
گياهي که هنوز فوايدش کشف نشده.
سخن بزرگان
هفت جا ، نفس خویش را حقیر دیدم.
نخست : هنگامیکه به پستی تن میداد تا بلندی یابد.
دوم : آنگاه که در برابر از پاافتادگان ، میپرید.
سوم : آنگاه که میان آسانی و دشوار مختار شد و آسان را برگزید.
چهارم : آنکه گناهی مرتکب شد و با یادآوری اینکه دیگران نیزهمچون او دست به گناه میزنند ، خود را دلداری داد.
پنجم : آنگاه که از ناچاری ، تحمیل شدهای را پذیرفت و شکیباییاش را ناشی از توانایی دانست.
ششم : آنگاه که زشتی چهرهای را نکوهش کرد ، حال آن که یکی از نقابهای خودش بود.
هفتم : آنگاه که آوای ثنا سرداد و آن را فضیلت پنداشت. جبران خلیل جبران»
دل نوشته
مهم بودن خوبه اما خوب بودن مهمتره
كه تنها اتفاقات كوچك زندگی است كه زندگی رو تماشایی می كنه
كه گاهی مهربان بودن بسیار مهم تر از درست بودن است
كه باید شكر گزار باشیم كه خدا هر انچه را كه ما می طلبیم به ما نمی دهد
كه همیشه برای كسی كه به هیچ عنوان قادر به كمك كردنش نیستم دعا كنم
كه زندگی جدی است ولی ما نیاز به دوستی داریم كه لحظه ای با او از جدی بودن به دور باشیم
كه تنها چیزی كه یك دوست می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست او و قلبی برای فهمیدنش.
نامه ای به خدا
یک روز کارمند پستی که به نامههایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامهای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای
عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی
میگذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج میکردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کردهام، اما بدون آن پول چیزی نمیتوانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامهای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه میتوانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشتهاند!!...
جلوگیری ازبسته شده پنجره
بااین کد می توانیدازبست شدن پنجره ای جلوگیری کنید.
Private Sub Form1_FormClosing(ByVal sender As Object, ByVal e As System.Windows.Forms.FormClosingEventArgs) Handles Me.FormClosing
[left]e.Cancel = True
End Sub[/left
مبدل زبان های برنامه نویسی
امیدوارم مفید باشد.
باسلام